من خویشاوند هر انسانی هستم، که خنجری در آستین پنهان نمیکند
نه ابرو درهم میکشد، نه لبخندش ترفند ِ تجاوز به حق ِنان و سایهبان ِ دیگران است.
نه ایرانی را به غیرایرانی ترجیح میدهم نه ایرانی را به ایرانی.
من یک لرِ بلوچِ کردِ فارسم،
یک فارس-زبان ِ ترک،
یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکاییِ آسیاییام،
یک سیاهپوستِ زردپوستِ سرخپوستِ سفیدم
که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم
بلکه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس میکنم.
من انسانی هستم میان انسانهای دیگر
بر سیارهی مقدس زمین،
که بدون حضور دیگران معنایی ندارم.
ترجیح میدهم شعر، شیپور باشد؛ نه لالایی ...
احمد شاملو
اثر: احمد شاملو
با چشم ها
ز حیرتِ این صبحِ نابه جای
خشکیده بر دریچه ی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیده ی این روز ِ پا به زای ،
دستان ِ بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب .
فریاد برکشیدم:
«ـ اینک
چراغ معجزه
مَردُم !
تشخیص ِ نیم شب را از فجر
در چشم های کوردلی تان
سویی به جایی اگر
مانده ست آن قدر ،
تا از
کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را !
با گوش های ناشنوایی تان
این طرفه بشنوید :
در نیم پرده ی شب
آواز ِ آفتاب را !»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق ، نیمی)
پرواز ِ روشن اش را . آری ! »
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
« ــ با گوش ِ جان شنیدیم
آواز ِ روشنش را !»
باری
من با دهان ِ حیرت گفتم :
« ــ ای یاوه
یاوه
یاوه ،
خلایق !
مستید و منگ ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید ؟
از شب هنوز مانده دو دانگی .
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی ! »
هر گاوگــَند چاله دهانی
آتش فشانِ روشنِ خشمی شد :
« ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را
از ما دلیل می طلبد .»
توفانِ خنده ها ...
« ــ خورشید را گذاشته ،
می خواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب
از نیمه نیز برنگذشته ست. »
توفان ِ خنده ها ...
من
درد در رگان ام
حسرت در استخوان ام
چیزی نظیر ِ آتش در جان ام
پیچید .
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره یی به تفته گی ِ خورشید
جوشید از دو چشمام .
از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشکِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِ شان بود
احساس ِ واقعیت ِ شان بود.
با نور و گرمی اش
مفهوم ِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم ِ بی فریب ِ صداقت بود .
( ای کاش می توانستند
از آفتاب یادبگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان ِ خشکشان . ــ
و کاردهای شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند . )
افسوس !
آفتاب
مفهوم ِ بی دریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونهیی
آنان را
این گونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش می توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند .
ای کاش می توانستم
ــ یک لحظه می توانستم ای کاش ــ
برشانه های خود بنشانم
این خلق ِ بی شمار را ،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند .
ای کاش
می توانستم !
اثر: احمد شاملو
گرچه دستانش از ابتذال شكنندهتر بود.
هراس من-باري-همه از مردن در سرزمينيست
كه مزد گوركن
از آزادي آدمي
افزون باشد.
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئي پي افكندن-
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيشتر باشد
حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.
اثر: احمد شاملو
جنگل آينهها به هم درشكست
و رسولاني خسته براين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالتشان
جز سياهه آن نامها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينههاي خاطره بازشناسند.
تا دريابند كه جلادان ايشان،همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشمانداز آزادي آنان رسته بود،-
هم آن پاي در زنجيرانند كه،اينك!
تا چه گونه
بيايمان و بيسرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني ميكنند،
بنگريد!
بنگريد!
جنگل آينهها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست
ميدريد
چنين بود:
((-كتاب رسالت ما محبت است و زيبائيست
تا بلبلهاي بوسه
بر شاخ ارغوان بسرايند.
شوربختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواستهأيم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
بر قلمرو خاك
باز يابد.
كتاب رسالت ما محبت است و زيبائيست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد.))
جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان دبح ميشوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند.
و بدين گونه بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد.
گوري ماند و نوحهئي.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگياندر
بماند.
اثر: احمد شاملو
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بی گردش ِ مُرغانهی رنگین بر آینه
نوروز
بیگندم ِ سبز و سفره میآید،
بیپیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بیرقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی بار ِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوعاش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
به ناگاه
فراز خواهدشد
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
نوروز
چنین آغاز خواهدشد
اثر: احمد شاملو
با چشمها
ز حیرت این صبح نابهجای
خشکیده بر دریچهی خورشید چارتاق
بر تارک سپیدهی این روز پابه زای،
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
اینک
چراغ معجزه
مردم
تشخیصِ نیمشب را از فجر
درچشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوشهای ناشنوایتان
این طُرفه بشنوید:
در نیم پردهی شب
آواز آفتاب را
دیدیم
گفتند: خلق نیمی
پرواز روشناش را.آری
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:با گوش جان شنیدیم ، آواز روشنش را
باری
من با دهان حیرت گفتم :
ای یاوه
یاوه
یاوه
خلایق !
مستید و منگ؟!!
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی !
هر گاوگندچاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد :
این غول بین
که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.
توفان خندهها...
خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته است
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
سرتاسر وجود مرا
گویی
چیزی بهم فشرد
تا قطرهای به تفته گی خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخی تمامی دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساسِ واقعیتشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریب صداقت بود.
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند
افسوس
آفتاب مفهوم بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!
ای کاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
اثر: احمد شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
*
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکام
مرا فریاد کن.
*
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
*
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
اثر: احمد شاملو
آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
اثر: احمد شاملو
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
اثر: احمد شاملو
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانهایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
اثر: احمد شاملو
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای ، هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی ماند سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را ،ـ که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست ، که حضور انسان آبادانی ست همچون زخمی همه عمر خونابه چکیده همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده به نعره ای چشم بر جهان گشوده به نفرتی از خود شونده آری غیاب بزرگ چنین بود سرگذشت ویرانه چنین بود!!ـ آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، کوچکترحتا ، از گلوگاه یکی پرنده!!ـ
اثر: احمد شاملو
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
اثر: احمد شاملو
مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدامین سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکان ات
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی!
و دل ات
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
اثر: احمد شاملو
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان
گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای
عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش
بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی
گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از
او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر
نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری
بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش
آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی،
بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی
مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز
راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد
دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
اثر: احمد شاملو
روزگار غریبیست نازنین
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلت را می بویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین
عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود وشعر
فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
آنکه بر در می کوبد
شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
برگذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری
خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
اثر: احمد شاملو
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچهِء بن بست.
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود,چون كوه
يادگاري جاودانه, بر تراز بي بقاي خاك.
اثر: احمد شاملو
اثر: احمد شاملو
گفتنيها كم نيست ،
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و برهم گفتيم
ديدنيها كم نيست ،
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
چيدنيها كم نيست ،
وقت گل دادن عشق روي دارقالي بي سبب حتي پرتاب
خواندنيها كم نيست ،
من و تو ساده ترين شكل سرودن را در معبر باد با دهاني
من و تو كم بوديم ،
ما به اندازه ما ميينيم ، ما به اندازه ما ميچينيم
ما به اندازه ما ميگوييم ، ما به اندازه ما ميروئيم
من و تو كم نه، كه بايد شب بيرحم و گل مريم و بيداري شبنم باشيم
من و تو كم نه و درهم نه ، كه ميبايد با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش، نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازه ما هم شده با هم باشيم
گفتنيها كم نيست
اثر: احمد شاملو
اثر: احمد شاملو